بایگانی‌های ماهانه: مارس 2012

مازاد

خیلی چیزهای این دنیا راز هستند اما اینجور نیست که نشود آنرا حل کرد فقط مشکل  این است که دانشمندان هنوز برای آن جوابی پیدا نکرده اند.دانشمند شدن جرات بسیاری میخواهد و تمام زندگی فرد را عوض میکند. امروز که پیامبران غروب کرده اند دانشمندان باز روی کار آمده و پادشاهان جهانند.چیزهای غیرضروری روز به روز از زندگی های انسان کم میشود و چند مفهموم گلدرشت میماند که باید با آن سر کرد. من غمگین ِ این مسئله و رازهای اندکی که در ذهنم دارم نیستم. نوشتن گاهی دوباره دیدن تونل تاریکی است که تو در ابتدا فقط به  سوی دریچه و نوری که در انتهای آن به چشم ات میخورد احمقانه می دویدی. نوشتن پیدا کردن شباهت ها با مردمی است که نمیشناسی اما امید داری که آن ها هم رازهای اندکی داشته باشند. شاید حس ِ شما فرق کند البته. نوشتن نشان داده آدم ها فرق میکند و حتی دو انسان دوقلو در برابر مسائل ساده ایی مثل کدام رنگ را ترجیج میدهی جواب های یکسانی نداشته اند.

من از شباهت های ظاهری لذت میبرم. لذت میبرم آن واژه ایی نیست که ارادتم را به شباهت ها نشان بدهد اما به هرحال گاهی کلمه ات پیدا نمیشود و تو از آن میگذری و برای احساست فقط میگویی لذت و گور بابای هرکه نفهمید. وقتی در مدرسه والدین بچه ها را میبینم و بعضی از آن ها دقیقن همان بیست سال بعد ِ دختران  خویش هستند ، شگفت زده میشوم . خودم شباهت بخصوصی با مادرم ندارم و ای کاش داشتم. در تاکسی به شباهت ها لبخند میزدم. از آنجور لبخند ها که اگر جلوی مادرم بزنم میگوید چی نوشته در کامپیوترت که میخندی؟ و من خنده ام را می دزدم. داشتم در تاکسی فکر میکردم چون تاکسی برای من جای ِ فکر است و دسشویی این قابلیت را ندارد زیرا که همه ی وزنم را سر ِ سنگ روی پای راستم می اندازم و برای همین زود باید سر و ته اش را هم بیاورم وگرنه زانو درد میگیرم.داشتم فکر میکردم که خیلی دوست دارم بچه داشته باشم که شبیه خودم باشد ، نه از آن جهت که خیلی با خودم حال میکنم ، از آن جهت که هر کاری میکنم نه نگوید و هر چه بخواهد من با سر تائیید کنم. بعدش به این خیال روی آوردم که هرگز در عصر طلایی هم کودکی شبیه آنچه که در او تعبیه شده بود نشده است ، بعد گفتم که به خودم سخت نگیرم و حتی آدم های درست و حسابی دلشان میخواهد بچه داشته باشند و قبل ازآنکه کودک بتواند جفتک بزند چهار کلمه ایی که فکر میکنند در دنیا فقط خودشان به آن رسیده اند را یادشان بدهند. اینبار دیگر لبخند نزدم و به یک نقطه ی نامعلوم خیره شدم چون فکر کردم الان به نتیجه ایی رسیدم و دنیا از کسی که بیشتر میفهمد انتظار لبخند زدن را ندارد.

من جزو آنهایم که دلم میخواهد بچه ام در نیویورک به دنیا بیاید و امیدوارم که در آنجا هم پاستیل را در تنگ های ماهی بصورت فله ایی بفروشند تا بابای بچه ام وقتی برای دیدن من به بیمارستان می آید یکی از آنها برایم بیاورد چون شرط اول بارگذاری من این  است. یک وقت هایی بچه ام را تصور میکنم که مریض است یا ناقص افتاده و اصلن نمیتوانم آنرا شبیه خودم کنم و یک وقت ها هم بچه ام نیست و من میگویم چه خوب. باز ولی امروز به او فکر کردم و دلم خواست هر شکلی هم که باشد آنرا داشته باشم و با او سر و کله بزنم و همان کارهایی که همه میکنند و آرزوهایی که همه دارند ، بعد یکهو در اتاقم بودم و زیر لحاف میلرزیدم ، بعد دیدم اتاق دارد میچرخد. گاهی اینطوری میشوم اما زود ذهن ام را به مسیری میبرم که به من نشان بدهد اتاقها ثابت و سر و کله انسان است که میتواند بچرخد ، بعد یک تصویر بنفش از پسربچه ام بود که میگفت پاشو حقیقت همین است و باز از همان لبخند ها زدم که یعنی آفرین به خودم.

تخم سیاه

برادرم گفت گردوهای خوبی‌ نخریدی. مگر از باغ بابات خریدی؟ برای آن باغ بابا سکوت کردم اما در جواب آن اولی‌ گفتم هر نصف گردویی که می‌ذ‌اری در لقمه‌هایت برای من پونصد تومان خرج برداشته و از سر تو زیاد است. داداشم برادر خوبی است. با هم تا خیلی‌ جاها ندار هستیم. آهنگ  آبِ من می آمد ِ نامجو را با هم گوش کردیم و او وسط اش نمک پراند که چه بی‌ ادب و من رویم را  کردم اونوری. در بچگی‌ می شاشید در جایش بعد می آمد روی رختخواب من میخوابید و صبح با کلی‌ منت رخت خوابش را در آفتاب پهن میکرد و میگفت ‌ای خرسِ بزرگ چه شاشی.. مثل نقشهٔ ایران. حالا همین داداش می گوید دارد عید می‌شود و خونه هنوز همون جوری. وقتی‌ خانواده‌ام با من حرف‌های جدی میزنند دست هایم عرق می‌کند. آن چیزی که به مغز کلام مشهور است را  معمولن  در خانواده ی ما به صورت تله پاتی میگیرند و نیازی به صحبت در موردش نیست. با هم خوبیم ولی‌ در موردش حرف نمی‌زنیم. از هم دلخوریم ولی‌ در موردش حرف نمی‌زنیم. در خانهٔ ما خیلی‌ کم حرف زده می شود و بیشتر میشینیم پای تلویزیون و پرتقال می خوریم. رفتم یک چای  دیگر برایش بریزم که دستم سوخت و فحش ِگه دادم  بعد هم  مثل فیلم ها نشستم روی کاشی ِ سرد و گریه کردم .دوست دارم مسائل  غمبار را بیخود کش بدهم و خوراک فکری برای  اعصاب خوردی داشته باشم اما کش دادن این خانه درتوانم نیست.دلم نمی خواهد داداشم اشک هام را ببیند زیرا اصلن نمیداند وقتی یک زن گریه می کند یعنی چه ، فقط حس ِ ناتوانی می کند و بیشتر از قبل ساکت می شود. برادرم کم حرف‌ترین عضو خانواده است و عمه‌هایم معتقدند به مامان‌ام رفته و به ما نکشیده . من فکر میکنم که داداشم مدام کمتر میشود و اگر چه در کودکی خیلی برایم شبیه آقای پتیول بود و سرنخ هر خرابکاری به او میرسید اما هر چه گذشت بیشتر شبیه داداشِ کلارا شد و همینطوری که پیش برود مثل مسیح تبخیر خواهد شد.

من؟ من عضو بی ثمر خانه ام. کسی که مثل یک نیکه گوشت بوگندو نشسته روی خانه زندگی و تکان هم نمی خورد. یک بیماری هست که انسان به انتها فکر نمی کند . وقتی چیزی مدام مرور میشود و میگذرد طرف بیمار به همان گذشتن عادت می کند.البته قانونی وجو ندارد که انسان باید به چه چیزهایی فکر کند و چه چیزهایی را بگذارد برای خودش بگذرد. هر کسی چیزهایی مهمی را برای خودش انتخاب می کند و مدام در مورد آنها فکر می کند ، نق می زند و زیر زیرکی امیدوار می شود. انقدر دست سوخته ام درد میکند که در نظرم احمقانه ترین کار این است که به آینده فکر کنم. اما اگر واقع بین باشیم یک پکیج هایی از دنیای دیگران وارد زندگی خود میکنیم که اصلن به اسباب اثاثمان نمی خورد و آنچه همه ازآینده نگری صحبت می کنند و برای آن عکس العمل های احساسی نشان می دهند درزندگی من و جود ندارد.در واقع زندگی ِ خاصی ندارم و در چند جمله خلاصه میشود اما گیر های قوی به همه میدهم و اینجور پیرامون خالی و کوفتی خودم را مجاب می کنم.

یک بیمار.. در یک کلام…که همیشه از عید بدش می آید. از همه ی عید .. برای داداش ام بعضی مراسم مهم است. یعنی در کنار همه چیزهایی که در او اصیل مانده پایبندی به قوانین هم در او به طرز جالبی ریشه دوانده اما من فکر می کنم وقتی چیزی سر ِ جایش نیست چرا عید که همان یک دوری زدیم و برگشتیم ِ زندگی هاست را گرامی بداریم.این ها را سربسته و به صورت شوخی به مادرم گفتم و او متذکر شد که داداش ات را اذیت نکن و بگذار دل بچه خوش باشد. داداش من اگر بچه ی دلخوشی بود در پانزده سالگی اش که من پشت مانیتور با نوید چت میکردم و اشک میریختم نمیزد سیستم را داغون کند وآرام و با حرص در دلش بگوید کسی حق ندارد اشک ات را در بیاورد و بعد هم که آن همه از بابا حرف بشنود ، دلیل اصلی را نگوید.

آمدم چایی تازه را  گذاشتم جلوش و  هی سوال کردم که عید یعنی چه و من چی کار کنم حالا. گفت ده کیلو آجیل از طرف شرکت به او میدهند اما فقط چار پنج کیلو اش  پسته و از این مسائل است و بقیه ازین تافی ها و شوکولات است. گفتم یادته اون سال سفره ی سبز؟ گفت الکی شلوغش کردم. گفتم همان وسائل را میاریم میچینیم یه گوشه مثلن عید. گفت مریم سرطان گرفتم؟ و قاه قاه میخندید و من گفتم مرض بگیر زیرا اگر فحش نمی دادم باز اشکم می ریخت.

آن هم کنار ِ تو

مگر من چه کاره هستم؟ تو رفیقمی .. دوستمی .. اگر حرفی باشد به تو می گویم. همه اینها دروغ است. همه اینها دروغ بود.حالا که از پنجره حیاط عبدی را دید میزنم و مادرش که در آفتاب تنبل زمستان برای خودش قند میشکند . اصلن که دیگر قند میشکند؟ در خانه ی ما که کسی حتی قند نمی خورد. اما خانه ی شما همیشه چایی اش به راه است و با قند می خوری. البته خود ِ دروغگویت میگویی با خرما .. که آن عضله های کوفتی ات به چربی بدل نشود. دلم می خواهد تو را بخندانم و بعد که خندیدی بگویم کثافت من این همه تورا میخنداندم پس چرا پیش ام نماندی. در خودم یک مستراحی هست که میداند هر آدمی دلش می خواهد با یک کسی ادامه بدهد اما او لزومن نباید دلقک باشد. من فقط می خواهم تو بخندی . می خواهم حتی خیلی بهتر از آنچه بقیه دخترها تو را شاد میکنند باشم و خودم را سر این خنداندن جر بدهم.. میگویی عزیزم.. میگویی حالا خبرت میکنم. ای خبرت را بدهند. دلم نمی خواهد به آدم های غریبه فکر کنم. دلم می خواهد چند آدم ِ جزئی باشند که خوب بشناسم و با آن ها فکرم را پر کنم. میگویی من هم به تو فکر میکنم. چرا آخر دروغ میگویی که من ول کردم.. من گه خوردم اما ول نکردم.

ما دوست نیستیم. من با تو دوست نیستم. حرفهایم با تو فقط یک خودآزاری قانع کننده است. از همه ی آنها که نظر تو را جلب کرده اند عقب مانده ام. همان حس با من است . وقتی که یار کشی نمی شوم. وقتی جا می مانم. وقتی لباسم خاکی است و نمی فهمم. حس انتقام با من است و دست هرزه ام به تو نمی رسد. حس ویرانی تمام نمی شود. اگر از تو کینه نگیرم قلبم گم و گور می شود. زدم خانه ی مورچه ها را خراب کردم. البته مقصر خودم بودم اما باز بخاطر اینکه زورم بیشتر است این حق رابه خودم دادم که خانه شان را ویران کنم. انقدر در ذهنم مظلوم نمایی نکن. انقدر در ذهنم پدرسگ بازی درنیار.. آره اگر خودت بودی میزدی توی دهنم و میگفتی دختر که نباید فحش بدهد. دختر باید چه گهی بخورد؟ اصلن بابات به درک. خودت که بد هستی حتمن آن بابای بیچاره و ریزه میزه ات هم یک آشغالی مث خودت است. دارم ویران ات میکنم. دارم در چشم هر کسی که من را میشناسد تو را ویران میکنم. مثل همین مورچه ها که پراکنده اند در خانه و نمیدانند عاقبت آن جعبه شیرینی چه شد. چقدر دور خود میچرخند؟ تب دارم علی. همه جا تکراری شده. همه ی راه ها علی. همه تکراری شده. در ایستگاه اتوبوس که ایستاده ام روبرویم همان منظره ی همیشگی است. آموزشگاه فنی ِ تهران ، آسان دیپلم بگیرید. تهیه غذای زیتون ،کنارش پیتزا دولپی که سر درش نوشته یکی بخر دو تا ببر. پشت سرم مغازه ی لوازم سیسمونی کودک و سمت راستم یک دکه ی روزنامه فروشی که همیشه سرش شلوغ است و همه ِ آبمعدنی هایش گرم است و مردانی که در آن اطراف میچرخند همیشه به زن ها چشمک میزنند. ایستاده ام در ایستگاه علی ، زیرا که صندلی ها پر است. حتمن اتوبوس هم که بیاید پر است .

چقدر آدم به این دنیا اضافه شد بعد از آخرین باری که خوب بودی و راست میگفتی . اگر جا نباشد صبر میکنم با اتوبوس بعدی و اینجوری که تنها در ایستگاه بمانم می توانم کمی بشینم و آنوقت است که بوق ِ ماشین های عابر توجه مرد روزنامه فروش را بیشتر به من جلب می کند. علی هنوز گاهی کسی به من جلب می شود و من راضی ام. تو هم که فاتحه کنار من ماندن را خواندی. حتی دیگر دور هم نیستی . حتی نمی دانم کجایی. روز ِ خوب اش ساعت ِ خوابیدن هامان با هم یکی نبود.. حالا که رفتی و میخندی…به ننه ات بخند علی. از سالهایی که نقاشی می کردم خیلی گذشته ، از آن سالهای گرم و روغنی ، آن کارگاه تنگ در خیابان یازدهم و خط های کج و عصبی و گوشه ی دست راستم که سیاه میشد و آنرا نمی شستم و در اتوبوس توجه همه به خودم و تخته شاسی های بزرگی که با خود حمل میکردم بود. میفهمی که چقدر قبل از تو نظر ها به من جلب میشد و حالا این همه ویرانی را از چشم تو میبینم و اینکه می گویی من هم تنهایم روانی ام میکند. کاش خودم ولت می کردم. می توانستم. اینها را به تو هم گفته ام و تو جواب دادی دوبار.. دوبار تا لبه اش آمدی.. خوب این چیزها یادت می ماند اما خنده ها.. نه.. آن حرفهای خنده دار ِ قدیم یادت نیست و حالا با همان ها انگار که تازه میشنوی و خوب میخندی . دفتر یادداشتم را از کیفم بیرون می کشم و بی توجه با آنان که حالا روی صندلی ایستگاه در کنارم نشسته اند سعی می کنم تصویر خودم را بکشم با خودکار. ایستاده و غمگین در کنار تابلوی باس. قیافه ی تو یادم نیست و اگر هم یادم بود هرگز نمی کشیدم. صدای ام پی تری ام مرا از فضا نمی کند . البته آن اوایل خوب بود اما اکنون که گوش راستی سوخته مرا از شلوغی اطرافم نمی کند. حسرت این سالها که نقاشی نکشیده ام را نمی خورم فقط از دست هایم که بچه گانه نقاشی می کنند دلخورم . از دست های بنفش ام. ازروتختی ِ نو ام که بنفش است و فقط وقتی مهمان نداریم آنرا پهن میکنم.

در اتوبوس همه غریبه اند. ربطی هم به بودن یا نبودن تو ندارد. ربطی بین دنیاها نیست. پلی بین حرفهای من و تو نیست.خیلی دختر ها پشت کوله شان عروسک میبندند و بلند تر با دوستانشان صحبت میکنند و خیلی ها ولی بزرگتر از این حرف ها هستند و مدام به ساعتشان نگاه میکنند. اینها غریبه های دنیای من اند که ترجیح میدادم دوتا آدم درست حسابی بودند که راحت هل ات میدادند یک وری تا جای خودشان بازتر شود نه اینکه مدام خودشان را به تو بمالنند و یک جوری بایستند که اگر کسی هل داد روی تو نیوفتند.