سیب

دندانم درد میکند. این دندان همیشه درد میکند و گاهی دردش باعث میشود یک گوشه لب‌م بی‌حس بشود. همیشه از خود می‌پرسم مگر چقد میشود تحمل کرد و هر بار بیشتر از قبل می‌توانم تحملش کنم. گاهی اتفاق ها اینجوری است. یعنی به وقوع می پیوندد و بعد از آن هیچ چیز مثل سابق نمی‌شود. حتی فراموش میکنی زمانی که دندان‌های سالمی داشتی با بقیه‌ی زندگی‌ت چه میکردی، فراموش میکنی علت دندان درد را و آرام آرام منتظرش می‌نشینی. 

دردم آرام نمی ‌‌‌‌شود، شدت‌ش آنقدر زیاد است که میگوید گوربابای رسم الخط فارسی، مدفوع سگ یه جیمیل، استفراغ اسب به این شیوه ارتباط…

گاهی آدم توی کشور دیگر تنهاست و گاهی توی خانه خودش وقتی مغموم به سبد داروها نگاه می‌کند و میبیند هیچ مُسکنی برای امشب ندارد. مکث میکند، نفرین میکند، توی لثه اش جنگ است و آرواره ها میخواهند تکلیف این جان ِ نیم‌بند را همین امشب یکسره کنند.

مسئله این است که اوضاع بر نمی گردد. حتی نمیتونم آرزو کنم کاش هرگز تورا نمی‌دیدم چون در آن صورت این زندگی لاغر و خاکستری روی تخت می‌افتاد و صدای نبضش را هیچ پرستاری به خاطر نمی‌آورد. اینکه آدم از آرزوهای خودش، خواست‌ی خودش، درخشان ترین رویایی خودش شکست بخورد حال غریبی است. انگار توی یک میهمانی آخر هفته رفته باشی شیشه خیارشور را بیاوری و یکدفعه از دستت افتاده باشد روی چیپس‌ها جوجه‌ها آدم‌ها ورق‌ها….

هر جوری بخواهی حساب کنی آن خیارشور میشد نباشد، میشد تا آخر شب یادت برود، میشد شخص دیگری که دست و پاهایش با هم الک‌دولک بازی نمی‌کنند سراغ شیشه خیارشور برود و ازین دست حسرت ها…

بیان دیدگاه