تخم سیاه

برادرم گفت گردوهای خوبی‌ نخریدی. مگر از باغ بابات خریدی؟ برای آن باغ بابا سکوت کردم اما در جواب آن اولی‌ گفتم هر نصف گردویی که می‌ذ‌اری در لقمه‌هایت برای من پونصد تومان خرج برداشته و از سر تو زیاد است. داداشم برادر خوبی است. با هم تا خیلی‌ جاها ندار هستیم. آهنگ  آبِ من می آمد ِ نامجو را با هم گوش کردیم و او وسط اش نمک پراند که چه بی‌ ادب و من رویم را  کردم اونوری. در بچگی‌ می شاشید در جایش بعد می آمد روی رختخواب من میخوابید و صبح با کلی‌ منت رخت خوابش را در آفتاب پهن میکرد و میگفت ‌ای خرسِ بزرگ چه شاشی.. مثل نقشهٔ ایران. حالا همین داداش می گوید دارد عید می‌شود و خونه هنوز همون جوری. وقتی‌ خانواده‌ام با من حرف‌های جدی میزنند دست هایم عرق می‌کند. آن چیزی که به مغز کلام مشهور است را  معمولن  در خانواده ی ما به صورت تله پاتی میگیرند و نیازی به صحبت در موردش نیست. با هم خوبیم ولی‌ در موردش حرف نمی‌زنیم. از هم دلخوریم ولی‌ در موردش حرف نمی‌زنیم. در خانهٔ ما خیلی‌ کم حرف زده می شود و بیشتر میشینیم پای تلویزیون و پرتقال می خوریم. رفتم یک چای  دیگر برایش بریزم که دستم سوخت و فحش ِگه دادم  بعد هم  مثل فیلم ها نشستم روی کاشی ِ سرد و گریه کردم .دوست دارم مسائل  غمبار را بیخود کش بدهم و خوراک فکری برای  اعصاب خوردی داشته باشم اما کش دادن این خانه درتوانم نیست.دلم نمی خواهد داداشم اشک هام را ببیند زیرا اصلن نمیداند وقتی یک زن گریه می کند یعنی چه ، فقط حس ِ ناتوانی می کند و بیشتر از قبل ساکت می شود. برادرم کم حرف‌ترین عضو خانواده است و عمه‌هایم معتقدند به مامان‌ام رفته و به ما نکشیده . من فکر میکنم که داداشم مدام کمتر میشود و اگر چه در کودکی خیلی برایم شبیه آقای پتیول بود و سرنخ هر خرابکاری به او میرسید اما هر چه گذشت بیشتر شبیه داداشِ کلارا شد و همینطوری که پیش برود مثل مسیح تبخیر خواهد شد.

من؟ من عضو بی ثمر خانه ام. کسی که مثل یک نیکه گوشت بوگندو نشسته روی خانه زندگی و تکان هم نمی خورد. یک بیماری هست که انسان به انتها فکر نمی کند . وقتی چیزی مدام مرور میشود و میگذرد طرف بیمار به همان گذشتن عادت می کند.البته قانونی وجو ندارد که انسان باید به چه چیزهایی فکر کند و چه چیزهایی را بگذارد برای خودش بگذرد. هر کسی چیزهایی مهمی را برای خودش انتخاب می کند و مدام در مورد آنها فکر می کند ، نق می زند و زیر زیرکی امیدوار می شود. انقدر دست سوخته ام درد میکند که در نظرم احمقانه ترین کار این است که به آینده فکر کنم. اما اگر واقع بین باشیم یک پکیج هایی از دنیای دیگران وارد زندگی خود میکنیم که اصلن به اسباب اثاثمان نمی خورد و آنچه همه ازآینده نگری صحبت می کنند و برای آن عکس العمل های احساسی نشان می دهند درزندگی من و جود ندارد.در واقع زندگی ِ خاصی ندارم و در چند جمله خلاصه میشود اما گیر های قوی به همه میدهم و اینجور پیرامون خالی و کوفتی خودم را مجاب می کنم.

یک بیمار.. در یک کلام…که همیشه از عید بدش می آید. از همه ی عید .. برای داداش ام بعضی مراسم مهم است. یعنی در کنار همه چیزهایی که در او اصیل مانده پایبندی به قوانین هم در او به طرز جالبی ریشه دوانده اما من فکر می کنم وقتی چیزی سر ِ جایش نیست چرا عید که همان یک دوری زدیم و برگشتیم ِ زندگی هاست را گرامی بداریم.این ها را سربسته و به صورت شوخی به مادرم گفتم و او متذکر شد که داداش ات را اذیت نکن و بگذار دل بچه خوش باشد. داداش من اگر بچه ی دلخوشی بود در پانزده سالگی اش که من پشت مانیتور با نوید چت میکردم و اشک میریختم نمیزد سیستم را داغون کند وآرام و با حرص در دلش بگوید کسی حق ندارد اشک ات را در بیاورد و بعد هم که آن همه از بابا حرف بشنود ، دلیل اصلی را نگوید.

آمدم چایی تازه را  گذاشتم جلوش و  هی سوال کردم که عید یعنی چه و من چی کار کنم حالا. گفت ده کیلو آجیل از طرف شرکت به او میدهند اما فقط چار پنج کیلو اش  پسته و از این مسائل است و بقیه ازین تافی ها و شوکولات است. گفتم یادته اون سال سفره ی سبز؟ گفت الکی شلوغش کردم. گفتم همان وسائل را میاریم میچینیم یه گوشه مثلن عید. گفت مریم سرطان گرفتم؟ و قاه قاه میخندید و من گفتم مرض بگیر زیرا اگر فحش نمی دادم باز اشکم می ریخت.

بیان دیدگاه